با خواهرم داشتم نقاشی می کشیدم که سر مدادرنگی قرمز دعوامون شده بود،
زنگ خونه به صدا در اومد، با شیطنت و بازیگوشی دویدم، درب خونه رو که باز کردم دیدم بابامه، مرد خونه،
دو تا نان سنگک و یه مقدار پنیر تبریزی توی دستش، بچه بودم و سلام کردن بلد نبودم، برا اینکه یادم بده زودی بغلم گرفت و با چه ذوق و شوقی سلامم کرد، منو خیلی دوست داشت، آخه من هم اسم و همنام داداش جَوون مرگش بودم. از اینکه صدام می زد و با هام بازی میکرد لذت می برد. مادر تازه از خونه خاله مریم که مریض شده بود، اومده بود. تا توی دست بابا نون گرم دید خوشحال شد. آخه از بس بابا تا دیر وقت برا مردم خونه می ساخت و دیر می اومد، کمتر توی دستش نون گرم می دیدیم.
صدای آقاسیدمحمد، موءذن، پیرمرد همسایه، به اذان مغرب بلند شد، بابا وضوء گرفت و سر سجاده مادر هم پشت سرش به نماز ایستاد. ما هم با جانماز و تسبیح و مهرشون بازی می کردیم.
و گاهی هم ما ادا شونو در می آوردیم.

نماز که تمام شد، دور هم دو قلمه نان و پنیری خوردیم و با چه لذتی هم خوردیم.

این داستان ادامه دارد ...